top of page
صدف عظیمی

حال ما خیلی بد است


با رفیقِ روز‌های خوب و بدم “شبانه” صحبت می‌کردم در جریان صحبت‌ها به از دست دادن‌ها و دوباره نیافتن‌های‌مان صحبت می‌کردیم. گفتم؛ برای‌ما هیچی باقی نمانده نه احساسی، نه خواب و خیالی، نه آرزویی، نه فردایی … حتی آینده‌ی مان گنگ است ما تباه شدیم وقرار است برویم به دهه‌ی هفتاد. ما مُرده‌های متحرک شدیم. از اول زنده نبودیم و حالا روح‌مان هم کم کم داره از بین میره.


گفت؛ می‌فهمی حال ما خیلی بد است، یعنی در وضعیت که ما قرار گرفتیم آخرش است. اما جالب برایم کجاست؟ دیگه جمله‌یی، انرژیهیچی برایم نمانده که دارم درباره‌اش حرف بزنم یا حد اقل به اصطلاح عام خود را بنالم. حتی همین انرژی برایم نمانده. مثلاً چه چیزیاست که ما از دست نداده باشیم؟ و چه حادثه‌ی خطرناک و وحشتناک و چه فاجعه‌ی است که سر ما نامده باشه؟ ما همه‌اش را سپریکردیم و دیگه هیچی نمانده که تجربه نکرده باشیم، تنها چیزی که خیلی برم جالب است این‌است که این قلب چقدر تحمل داشته چقدر اینقلب سخت بوده چقدر ظرفیت داشته دردِ به این بزرگی، حجم بزرگِ از این درد را دارد تحمل می‌کند و ایستاد نمی‌شود.


که در همین حال متوجه‌ی نوشته‌ی از مهری سروش عزیزم شدم که نوشته بود “چقدر زود آدم با همه‌چیز بیگانه می‌شود، تهوع می‌گیرد وزندگی را می‌خواهد استفراغ کند.”

و نوشته بود "قلب همه انسا‌نها که اندازه‌ای دست مشت شد‌ه‌ای آنهاست سمت چپ قفسه‌ای سینه‌ای شان قرار دارد، پس این درد؟ "


که ما خسته‌ایم و چقدر می‌خواهیم همه‌ی درد مان را از زندگی استفراغ کنیم.




12 views0 comments

Recent Posts

See All

ميخواهم گريه كنم

ميخواهم گريه كنم، فرياد بزنم به حالم به حال مردم ابن ملت و مخصوصا به حال زنان اين ملت. ميدانم همه ملت و همه جوانان اين وطن و نه تنها زنان...

۲۴ اسد هجری خورشیدی

چشمهایم را بسته ام! ذهنم تصاویر فرار آدم‌ها را برای هزارمین بار تکرار می‌کند. ترس در چشم همگان واضح دیده می‌شد؛چه پیر، جوان و کودک! در...

شاخه‌های قطع شده

من زن هستم، نیمی از پیکر جامعه که همواره نادیده گرفته می‌شود. از اول بودم؛ ولی این‌قدر پشت پرده‌ها نهانم کردند که از یادهافراموش شدم....

コメント


Post: Blog2_Post
bottom of page